به دیدارم بیا
من
دلم
تنهاییم
انتظارت را میکشیم
نه
نیا ، میترسم غرق شوی اینجا میان این همه نبودنت !!
دوستت دارم
مانند آن آرزویی که نباید !
مانند آن خواسته ای که هرگز !
مانند آن لبخندی که مبادا برلب
بی تو بیایید .
با مرگ جدی باش
و با زندگی شوخی کن
درست مثل وقتی که
زندگی برایت جدیست
و مرگ را به شوخی گرفتهای
این را جنازهی زندهای میگفت
که از نظمِ گورستان گریخته بود
زمین گرد نیست !
مگر می شود
تو هروقت دل ات خواست
شلیک کنی
و تنها جغرافیای تن ِ من
سُرخ شود !
دستم را
نمی توانند بخوانند
دستهای من
شعر منتشر نشدۀ توست