داستان جالبه با خواهر زنم ...
من خیلی خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم… والدینم خیلی کمکم کردند… دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود… فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود… اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم… یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی… سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان ۵۰۰ هزار تومن به من بدی بعدش حاضرم با تو سکس داشته باشم.
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشقاست ثروت و موفقیت هم هست! »
آری… با عشق هر آنچه که می خواهیم می توانیم به دست آوریم
روزی پیرمرد قمار بازی احضاریه ای از طرف اداره مالیات دریافت کرد که در آن نوشته بود در روزی مشخص برای تعیین مالیاتش به اداره مالیات برود.
صبح روز مورد نظر او بهمراه وکیلش به اداره مالیات رفت و در آنجا کارمند اداره مالیات از او پرسید که این ثروت هنگفت را از چه راهی بدست اورده تا برایش مالیات تعیین کند؟
پیرمرد جواب داد: من در تمام زندگی مشغول به قمار بوده ام و تمام این ثروت از راه قمار بدست آمده.
کارمند مالیاتی گفت: محال است این همه ثروت از راه قمار باشد! یعنی شما هیچگاه نباخته اید؟
اداره مالیات باور ندارد که همه ان از راه قمار باشد....
پیرمرد گفت: اگر دوست داشته باشید در یک نمایش کوچک به شما نشان خواهم داد. و سپس ادامه داد:
مثلا من حاضرم با شما سر هزار دلار شرط ببندم که چشم راست خود را با دندان گاز خواهم گرفت!
کارمند اداره مالیات گفت: اینکار محال است! من حاضرم شرط ببندم!
ادامه مطلب ...
مرد جوان : ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده ؟؟
پیرمرد : معلومه که نه .
- چرا آقا ... مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین ؟؟
- یه چیزایی کم میشه ... و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه .
- ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری ؟؟
- ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر می کنی و شاید فردا دوباره از
من ساعت رو بپرسی نه ؟؟
- خوب ... آره امکان داره .
- امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیش تر باز هم همدیگه رو ملاقات کنیم
و تو از من
اسم و آدرسم رو هم بپرسی .
- خوب ... آره این هم امکان داره .
- یه روزی شاید بیای خونه من و بگی داشتم از این دور و ورا رد می شدم گفتم
یه سری به
شما بزنم و منم بهت تعارف کنم بیای تو تا یه چایی با هم بخوریم و بعد این
تعارف و ادبی
که من به جا آوردم باعث بشه که تو دوباره بیای دیدن من و در اون زمانه که میگی
به به چه
چایی خوش طعمی و بپرسی که کی اونو درست کرده .
- آره ممکنه .
- بعدش من به تو میگم که دخترم چایی رو درست کرده و در اون زمان هست که
باید دختر
خوشگل و جوونم رو به تو معرفی کنم و تو هم از دختر من خوشت بیاد .
- لبخندی بر لب مرد جوان نشست .
- در این زمان هست که تو هی می خوای بیای و دختر منو ملاقات کنی و ازش
می خوای
باهات قرار بذاره و یا این که با هم برین سینما .
- مرد جوان از تجسم این موضوع باز هم لبخند زد .
- دختر من هم کم کم به تو علاقمند میشه و همیشه چشم انتظارته که بیای و پس از
ملاقات های مکرر تو هم عاشقش میشی و ازش درخواست می کنی که
باهات ازدواج کنه .
- مرد جوان دوباره لبخند زد .
- یه روزی هر دوتاتون میایین پیش من و به عشقتون اعتراف می کنین و از من واسه
عروسیتون اجازه می خواین
- اوه بله ... حتما و تبسمی بر لبانش نشست .
- پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت : من هیچ وقت اجازه نمیدم که دختر دسته گلم با
آدمی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه ... می فهمی ؟ و با
عصبانیت دور شد .
سال ها پیش دو نفر بودن که در یک واحد مشغول خدمت سربازی بودند یکی از آنها یک
جوان پولدار ( علی) و دیگری یک جوان از قشر عادی ( رضا ) جامعه بود .
کم کم بین این دو نفر دوستی عمیق شکل می گیره بطوریکه این دو نفر را همه به
عنوان دو برادر می شناختند . تا اینکه خدمت علی تمام می شه
و پس از کلی گریه و زاری از دوستش جدا می شه و بر می گرده به شهر شون ( تهران )
سه ماه بعد نیز خدمت رضا هم تمام شده و اون نیز به شهرستان خودشون بر می گرده
ولی پس از رسیدن به شهرشون و چند روز اقامت در آنجا دلش برای آن دوست دیگرش
تنگ شده اسباب سفر را جمع می کنه و به تهران میاد تا دوستشو ببینه .
ادامه مطلب ...
یارو زبونش میگرفته،
میره داروخونه می گه: آقا دیب داری؟
کارمند داروخونه می گه:
دیب دیگه چیه؟
یارو جواب می ده: دیب
دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.
کارمنده می گه: والا ما
تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب؟
یارو می گه: بابا دیب،
دیب!
طرف میبینه نمی فهمه،
می ره به رئیس داروخونه می گه.
اون میآد می پرسه: چی
میخوای عزیزم؟
یارو می گه: دیب!
رئیس می پرسه: دیب دیگه
چیه؟