هر گاه تو بیایی بهار می اید...بیا خانه تکانی کرده ام..هزار سال است بهار را ندیده ام..خدا کنار گوشم .. زمزمه میکند..بهار با تو می اید..به خدا اعتماد میکنم..
مرا از رویاهایت خط بزن...تو را از کابوسم خط زدم...تو خورشیدی..من زمین..نورت را بگیر..میخواهم دنیا را تمام کنم.....
تراژدی این نیست که تنها باشی ،
بلکه این است که
نتوانی تنها باشی.
گاهی آماده ام همه چیزم را بدهم تا
هیچ پیوندی با جهان انسان ها نداشته باشم.
پیراهنی که بر جالباسی نفس می کشد
پیراهنی که بر جالباسی عصبانی ست
امروز بدون تنم
به خیابان خواهد رفت
خودش را به روی صورتت خواهد انداخت
و آنقدر فشارت می دهد
که بوی تنم در تو نشت کند
که بغضت در خیابان بشکند
که دستهایم را بخواهی
پیشانی ام را
و بر جایِ خالیِ شانه هایم آویزان شوی
بر جایِ خالیِ شانه هایم تاب بخوری
باد دیوانه بیاید
تو را روی شاخه های لخت درختان بیندازد
آرام تکانت دهد
تکانت دهد
...
گنجشک ها در تو لانه کنند
در تو آواز بخوانند
در تو به بچه هایشان کِرم دهند
بعد
آدم که شدی
با دستهای خودم
از قبر می کِشَمَت بیرون.
به راستی برای چه هستیم؟..برای آموختن هضم درد هایمان..یا تنفس لذت از لابه لای ضجه ها؟چگونه به پایان میرسد این امید هایِ در پسِ نومیدی...من به حکمت های این زمانه مشکوکم....مگر می شود؟...