پیراهنی که بر جالباسی نفس می کشد
پیراهنی که بر جالباسی عصبانی ست
امروز بدون تنم
به خیابان خواهد رفت
خودش را به روی صورتت خواهد انداخت
و آنقدر فشارت می دهد
که بوی تنم در تو نشت کند
که بغضت در خیابان بشکند
که دستهایم را بخواهی
پیشانی ام را
و بر جایِ خالیِ شانه هایم آویزان شوی
بر جایِ خالیِ شانه هایم تاب بخوری
باد دیوانه بیاید
تو را روی شاخه های لخت درختان بیندازد
آرام تکانت دهد
تکانت دهد
...
گنجشک ها در تو لانه کنند
در تو آواز بخوانند
در تو به بچه هایشان کِرم دهند
بعد
آدم که شدی
با دستهای خودم
از قبر می کِشَمَت بیرون.