روزها پر و خالی می شوند مثل فنجان های چای
در کافه های بعد از ظهر اما هیچ اتفاق خاصی نمی افتد
اینکه مثلا تـــــــــو ، ناگهان در آن سوی میز نشسته باشی !
همه دل می بندند
تو از من چشم !
پشت این پنجره ها
منتظرت قاب شدم !
حالا که میروی کمی آهسته قدم بردار
نترس دل شکسته ام به پای تو نمیرسد
لطفا پشت سرت در زندگی را هم ببند
خسته ام …
روزها پر و خالی می شوند مثل فنجان های چای
در کافه های بعد از ظهر اما هیچ اتفاق خاصی نمی افتد
اینکه مثلا تـــــــــو ، ناگهان در آن سوی میز نشسته باشی !
همه دل می بندند
تو از من چشم !
پشت این پنجره ها
منتظرت قاب شدم !
حالا که میروی کمی آهسته قدم بردار
نترس دل شکسته ام به پای تو نمیرسد
لطفا پشت سرت در زندگی را هم ببند
خسته ام …
چه جمله ی غریبی است فراموشت می کنم
وقتی تا آخر عمرت با یاد او زندگی می کنی !
چه جمله ی غریبی است فراموشت می کنم
وقتی تا آخر عمرت با یاد او زندگی می کنی !
باز هم مثل همیشه که تنها میشوم ، دیوار اتاق پناهم میدهد
بى پناه که باشى قدر دیوار را خوب میدانی !
تو رفته ای اما یادت هنوز چه پابرجاست اینجا !
در قحطی تو چه دل خوشی دارند !
بیهوده می آیند و می روند این نفسهای من …
آدم فقط در مورد بقیه خیلى راحت میتونه بگه :
فراموشش کن !