باز هم مثل همیشه که تنها میشوم ، دیوار اتاق پناهم میدهد
بى پناه که باشى قدر دیوار را خوب میدانی !
تو رفته ای اما یادت هنوز چه پابرجاست اینجا !
در قحطی تو چه دل خوشی دارند !
بیهوده می آیند و می روند این نفسهای من …
آدم فقط در مورد بقیه خیلى راحت میتونه بگه :
فراموشش کن !
تعطیل است مثل جمعه ها
تمام حوصله ی من !
من بازمانده یک قصه ام
همان “یکی” که نبود …
خدایا ببخش ، امانت دار خوبی نبودم
دلی که داده بودی شکست !
آنکه جان داد مرا عشقت بود
آنچه لرزاند مرا هجرت بود …
آدم گاهی میخواهد حرف بزند اما نمیداند با چه کسی
پس لال می شود ، خفه می شود
وقتی که هرکه هست نمیفهمدت و هرکه “میفهمدت” نیست !
از جان دادن هم سخت تر است
این خنده های مصنوعی !
چه فرقی می کند بهشت یا جهنم ؟ شاد یا غمگین ؟
دنیای بی تو سراسر جهنمی غمگین است !
تو هنوز با تمام نبودنت ، تمام بودن منی !