سال ها پیش دو نفر بودن که در یک واحد مشغول خدمت سربازی بودند یکی از آنها یک
جوان پولدار ( علی) و دیگری یک جوان از قشر عادی ( رضا ) جامعه بود .
کم کم بین این دو نفر دوستی عمیق شکل می گیره بطوریکه این دو نفر را همه به
عنوان دو برادر می شناختند . تا اینکه خدمت علی تمام می شه
و پس از کلی گریه و زاری از دوستش جدا می شه و بر می گرده به شهر شون ( تهران )
سه ماه بعد نیز خدمت رضا هم تمام شده و اون نیز به شهرستان خودشون بر می گرده
ولی پس از رسیدن به شهرشون و چند روز اقامت در آنجا دلش برای آن دوست دیگرش
تنگ شده اسباب سفر را جمع می کنه و به تهران میاد تا دوستشو ببینه .
ادامه مطلب ...
این اولین باری بود که احساس می کرد شوهرش به او خیانت
می کند . او با گوش های خودش صدای یک زن را از داخل
گوشی ، حین مکالمه با همسرش شنیده بود . باورش مشکل
بود ، همه راههای ممکن را در ذهنش مرور کرد . اول طلاق ،
ولی فکر اینکه با دو تا بچه به خانه پدر بد اخلاقش برگردد ،
دیوانه اش می کرد.
به فکرش رسید که موضوع را با مادرش در میان بگذرد ، ولی
چون خانواده اش از ابتدا با این ازدواج مخالفت می کردند .
منصرف شد . تصمیم گرفت ، خیلی صریح و رک به خود
شوهرش همه چیز را بگوید ، ولی خوب فکر کرد که او خیلی
راحت همه چیز را انکار خواهد کرد و چون دلیل قانع کننده ای
ندارد ، شاید محکوم هم بشود . تصمیم نهایی این بود که به آن
زن تلفن کند ، شاید او نمی دانست که مرد مورد علاقه اش ،
زن و دو تا بچه دارد .
تلفن به نام خودش بود این هم از زرنگی های زنانه اش به
شمار می رفت . پرینت تلفن ها را خیلی راحت گرفت . ساعت
و دقیقه ای که بوی خیانت به مشامش رسیده بود . هرگز از
خاطرش محو نمی شد ، ساعت ۴ و ۲۵ دقیقه بعد از ظهر
دوشنبه ! دستانش می لرزید ، اضطراب همه وجودش را فرا
گرفته بود ، شماره ها را تک تک و به دقت می گرفت ، یکبار
دیگر جملاتی را که از قبل آماده کرده بود در ذهنش مرور کرد .
دو زنگ بیشتر نخورد ، تلفن وصل شد ، همان صدای زنانه آشنا
گفت : « با سلام ، به شبکه تلفن بانک … خوش آمدید! »