چند دقیقه وقت داری!

سرگرمی وتفریحی-پیامک اس ام اس-داستان کوتاه-فال روزانه-اپدیت نودوسریال نود32-عکس داغ-لباس عروس -لباس مجلسی-لباس زنانه دخترانه -مدل های جدید مانتو-

چند دقیقه وقت داری!

سرگرمی وتفریحی-پیامک اس ام اس-داستان کوتاه-فال روزانه-اپدیت نودوسریال نود32-عکس داغ-لباس عروس -لباس مجلسی-لباس زنانه دخترانه -مدل های جدید مانتو-

خیانت .....


این اولین باری بود که احساس می کرد شوهرش به او خیانت

می کند . او با گوش های خودش صدای یک زن را از داخل

 گوشی ، حین مکالمه با همسرش شنیده بود . باورش مشکل

بود ، همه راههای ممکن را در ذهنش مرور کرد . اول طلاق ،

ولی فکر اینکه با دو تا بچه به خانه پدر بد اخلاقش برگردد ،

دیوانه اش می کرد.

به فکرش رسید که موضوع را با مادرش در میان بگذرد ، ولی

چون خانواده اش از ابتدا با این ازدواج مخالفت می کردند .

منصرف شد . تصمیم گرفت ، خیلی صریح و رک به خود

شوهرش همه چیز را بگوید ، ولی خوب فکر کرد که او خیلی

راحت همه چیز را انکار خواهد کرد و چون دلیل قانع کننده ای

 ندارد ، شاید محکوم هم بشود . تصمیم نهایی این بود که به آن

 زن تلفن کند ، شاید او نمی دانست که مرد مورد علاقه اش ،

زن و دو تا بچه دارد .

تلفن به نام خودش بود این هم از زرنگی های زنانه اش به

شمار می رفت . پرینت تلفن ها را خیلی راحت گرفت . ساعت

 و دقیقه ای که بوی خیانت به مشامش رسیده بود . هرگز از

خاطرش محو نمی شد ، ساعت ۴ و ۲۵ دقیقه بعد از ظهر

دوشنبه ! دستانش می لرزید ، اضطراب همه وجودش را فرا

گرفته بود ، شماره ها را تک تک و به دقت می گرفت ، یکبار

دیگر جملاتی را که از قبل آماده کرده بود در ذهنش مرور کرد .

 دو زنگ بیشتر نخورد ، تلفن وصل شد ، همان صدای زنانه آشنا

گفت : « با سلام ، به شبکه تلفن بانک … خوش آمدید! »

شکل خدا...



یه روزی،روزگاری یه خانواده سه نفری بودن،یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش،بعد از یه

مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسر کوچولوی قصه ما میده،بعد از چند روز که

 از تولد نوزاد گذشت،پسر کوچولو هی به مامان و باباش اصرار میکنه که اونو با نوزاد تنها

بذارن،اما مامان و باباش میترسن که پسر کوچولو حسودی کنه و یه بلایی سر داداش

کوچولوش بیاره،اصرار های پسر کوچوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر مادرش تصمیم

 گرفتن این کارو بکنن،اما در پشت اتاق مواظبش بودن، پسر کوچولو که با برادرش تنها

 شد... خم شد روی سرش و گفت: داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی! به من

بگو قیافه خدا چه شکلیه چون داره کم کم یادم می ره؟!!!!!!