چند دقیقه وقت داری!

سرگرمی وتفریحی-پیامک اس ام اس-داستان کوتاه-فال روزانه-اپدیت نودوسریال نود32-عکس داغ-لباس عروس -لباس مجلسی-لباس زنانه دخترانه -مدل های جدید مانتو-

چند دقیقه وقت داری!

سرگرمی وتفریحی-پیامک اس ام اس-داستان کوتاه-فال روزانه-اپدیت نودوسریال نود32-عکس داغ-لباس عروس -لباس مجلسی-لباس زنانه دخترانه -مدل های جدید مانتو-

انشای دانش آموز کلاس دوم دبستان / مامانمـ ـینا و بابایمان

ما حیوانات را خیلی دوست داریم، بابایمان هم همینطور. ما هر روز در مورد حیوانات

حرف میزنیم، بابایمان هم همینطور.


بابایمان همیشه وقتی با ما حرف می‌زند از حیوانات هم یاد میکند، مثلا امروز بابایمان

دوبار به ما گفت؛ …..


توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟و هر وقت ما پول می‌خواهیم

می‌گوید؛ کره خر مگه من نشستم سر گنج؟


چند روز پیشا وقتی ما با مامانمان و بابایمان می‌رفتیم خونه عمه زهرا اینا یک تاکسی

داشت می‌زد به پیکان بابایمان. بابایمان هم که آن روی سگش آمده بود بالا به آقاهه

گفت؛ مگه کوری گوساله؟ آقاهه هم گفت؛ کور باباته یابو، پیاده می‌شم همچین

می‌زنمت که به خر بگی* زن دایی .


بابایمان هم گفت: برو بینیم بابا جوجه و عین قرقی پرید پایین ولی آقاهه از بابایمان

خیلی گنده تر بود و بابایمان را مثل سگ کتک زد.


بعدش مامانمان به بابایمان گفت؛ مگه کرم داری آخه؟ خرس گنده مجبوری عین خروس

جنگی بپری به مردم؟

۲ روز پیش

از وقتی که شماره شو به بلَک لیست گوشیم انتقال دادم چند ماهی میگذره…


شیش،هفت تا اس داده بود که چند هفته بعد خوندمشون.


اون موقع از دستش عاصی بودم. واقعاً اذیت میکرد.


یه شب با یه شماره دیگه اس داد برا همین نرفت تو بلک لیستم


نوشته بودکه اگه میخوای دیگه اس ندم بهت،یه چیزی بگو.


بدون معطلی جواب دادم و همون چیزی رو که میخواست


براش فرستادم چون واقعاً دیگه نمیخواستم اس.ام.اساشو ببینم.


دیگه ا………س نداد


نمیدونم اصلاً چی شد که اینطور شد. دیگه سراغمو نگرفت


انگار نه انگار که من “هستم”

  ادامه مطلب ...

برای پسرای ترشیده که دنبال زن میگردن!!!!!

توصیه های کاربردی،مخصوصه پسر هایی که زن گیرشون نمییاد:


نکته :این مورد را همه پسر ها بخونند چون شاملِ همه میشه.

 

ادامه مطلب ...

برخورد اتفاقی همسایه ها....

ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺩﻭﺗﻦ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻥ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ :خیال باطل
- ﺳﻼﻡ
- ﺳﻼﻡ
- ﺣﺎﻝ ﺷﻤﺎ
- ﻗﺮﺑﻮﻧﺘﻮﻥ ﺑﺮﻡماچ
- ﻓﺪﺍﯼ ﺷﻤﺎ
- ﺣﺎﻝ ﺷﻤﺎ ؟
- ﻓﺪﺍﯼ ﺷﻤﺎ
- ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺑﯿﻦ ؟
- ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺷﻤﺎماچ
- ﻓﺪﺍﯼ ﺷﻤﺎ
- ﭼﻪ ﺧﺒﺮ ؟
- ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺷﻤﺎماچ
- ﻓﺪﺍﺗﻮﻥ ﺑﺸﻢ
- ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ ؟
- ﻓﺪﺍﯼ ﺷﻤﺎ
- ﻗﺮﺑﻮﻧﺘﻮﻥ ﺑﺸﻢماچ
- ﺩﯾﮕﻪ ﭼﻄﻮﺭﯾﻦ ؟
- ﻓﺪﺍﯼ ﺷﻤﺎ
- ﻗﺮﺑﻮﻧﺘﻮﻥ ﺑﺸﻢماچ
- ﻓﺪﺍﺗﻮﻥ ﺑﺸﻢ
- ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺷﻤﺎماچ
- ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻧﯿﻦ
- ﻓﺪﺍﯼ ﺷﻤﺎ
- ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺷﻤﺎماچ
- ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
- ﻓﺪﺍﯼ ﺷﻤﺎ
- ﻗﺮﺑﻮﻧﺘﻮﻥ ﺑﺮﻡماچ
- ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ … 
.
.
ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺩﻭﺗﻦ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ :عینک
- ﺳﻼﻡ ﭼﺎﮐﺮﻡلبخند
- ﺳﻼﻡ ﻣﺨﻠﺼﻢلبخند

نیشخندزبانقلب

 

فک کن :::: دخترا برن سربازی

 

فک کن :::: دخترا برن سربازی
صبحگاه:
فرمانده: پس این سربازه ها (بجای واژه سرباز برای خانمها باید بگوییم سربازه !)
کجان؟
معاون: قربان همه تا صبح بیدار بودن داشتن غیبت میکردن

ساعت 10 صبح همه بیدار میشوند...
سلام سارا جان
سلام نازنین، صبحت بخیر
عزیزم صبح قشنگ تو هم بخیر
سلام نرگس
سلام معصومه جان
مریم جون، وای از خواب بیدار میشی چه ناز میشی

  ادامه مطلب ...

پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت :

پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت :


"خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ "


خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .


پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.


رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.


سپس نشست و منتظر ماند.


چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد .


پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .


پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد  ادامه مطلب ...

کدام مستحقیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟


شب سردی بود ….

پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …

شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت

و انعام میگرفت …


پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه …

رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده

داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه …

میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش …

هم اسراف نمیشد هم ….


بچه هاش شاد میشدن …


برق خوشحالی توی چشماش دوید ..

دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه ….

تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت :

دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …

خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت …

دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …


چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …

مادر جان ! پیرزن ایستاد …

برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !

سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….


پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !

  ادامه مطلب ...

داستان آموزنده عبور از پل های زندگی

سال های سال بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم

زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک،

با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و کار به جایی

رسید که از هم جدا شدند.


از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد،

مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:

من چند روزی است که دنبال کار می گردم،

فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید،

آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟

  ادامه مطلب ...