آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید .
روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید :
« تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند دوست داشته باشی ؟
آهنگر سر به زیر آورد و گفت :« وقتی که می خواهم وسیله ای آهنی بسازم
یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم . سپس آن را روی سندان می گذارم و می کوبم
تا به شکل دلخواهم درآید .
اگر به صورت دلخواهم درآمد می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود
اگر نه آن را کنار می گذارم ادامه مطلب ...
پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت :
"خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ "
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .
پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد .
پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .
پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد
ادامه مطلب ...
سال های سال بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم
زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک،
با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و کار به جایی
رسید که از هم جدا شدند.
از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد،
مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:
من چند روزی است که دنبال کار می گردم،
فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید،
آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟
پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد.
روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.
همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند:
عجب بد شانسیای آوردی
پیرمرد جواب داد: بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه میداند؟
چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر
به خانهی پیرمرد بازگشت.
اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند:
عجب خوش شانسیای
آوردی!اما پیرم
رد جواب داد: خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه میداند؟