پیراهنی که بر جالباسی نفس می کشد
پیراهنی که بر جالباسی عصبانی ست
امروز بدون تنم
به خیابان خواهد رفت
خودش را به روی صورتت خواهد انداخت
و آنقدر فشارت می دهد
که بوی تنم در تو نشت کند
که بغضت در خیابان بشکند
که دستهایم را بخواهی
پیشانی ام را
و بر جایِ خالیِ شانه هایم آویزان شوی
بر جایِ خالیِ شانه هایم تاب بخوری
باد دیوانه بیاید
تو را روی شاخه های لخت درختان بیندازد
آرام تکانت دهد
تکانت دهد
...
گنجشک ها در تو لانه کنند
در تو آواز بخوانند
در تو به بچه هایشان کِرم دهند
بعد
آدم که شدی
با دستهای خودم
از قبر می کِشَمَت بیرون.
این روزها دلم نه عشق میخواهد نه دروغ های قشنگ...
نه ادعاهای بزرگ نه بزرگان پر ادعا...
دلم یک فنجان چای داغ میخواهد
و یک دوست که بشود با او حرف زد و پشیمان نشد . . .
به راستی برای چه هستیم؟..برای آموختن هضم درد هایمان..یا تنفس لذت از لابه لای ضجه ها؟چگونه به پایان میرسد این امید هایِ در پسِ نومیدی...من به حکمت های این زمانه مشکوکم....مگر می شود؟...
تو !
سرگِران چون مرگی
میدانم وقتی منتظرت نیستم
میایی !
اما به ناگهان نیا
بگذار برویت آغوش بگشایم. . .
وقتی در خانه نیستی
زلزله
آتش سوزی
و حتی بادی که به پنجره می کوبد
وحشت زده ام می کند
می ترسم
هیچ راه فراری به آغوش تو نباشد
به دیدارم بیا
من
دلم
تنهاییم
انتظارت را میکشیم
نه
نیا ، میترسم غرق شوی اینجا میان این همه نبودنت !!
بی تو بیایید . . .