هر گاه تو بیایی بهار می اید...بیا خانه تکانی کرده ام..هزار سال است بهار را ندیده ام..خدا کنار گوشم .. زمزمه میکند..بهار با تو می اید..به خدا اعتماد میکنم..
مرا از رویاهایت خط بزن...تو را از کابوسم خط زدم...تو خورشیدی..من زمین..نورت را بگیر..میخواهم دنیا را تمام کنم.....
نمی دانم این چه قانون غریبی ست ....میروم فراموشت کنم.... ولی در میان بازوان دیگری ....
باز عاشقت میشوم....
این شهر
شهرِ قصه های مادر بزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبی ندیده ام
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد.
تراژدی این نیست که تنها باشی ،
بلکه این است که
نتوانی تنها باشی.
گاهی آماده ام همه چیزم را بدهم تا
هیچ پیوندی با جهان انسان ها نداشته باشم.