پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین
تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او
را به اولین درمانگاه رساندند..
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس
به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم
جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به
عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح
من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به
حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می
دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد .
چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی
شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی
هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می
روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می
دانم او چه کسی است !
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود.پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک
پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت.وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت، ولی مادر
دیگر در این دنیا نبود!!!!!
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و
بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از
درد چشم خود نالید.. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام
صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت
و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید....زن نگران
صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور
شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که
شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد
عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب
کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم!!!!
دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشتجوان دوچرخه سوار توی پیاده رو ناگهان می خوره زمین ، اونم جلوی پای یک دختر اردیست ORODIST سرخ پوش (اردیست ها طرفداران حکیم ارد بزرگ هستند و لباس سرخ می پوشن) ، اونم دختری با هفت قلم آرایش و تیچان پیتان کرده ... !
جوانک سعی می کنه خودشو خیلی زود جمع و جور کنه و از جاش بلند شه ، اما از بخت بد ، دختر قصه ما با عصبانیت هر چه بیشتر بر سرش داد می کشه و میگه :
آهای آهای اگر پای من می شکست
اگر می خوردی به من
اگر بدنم آسیب می دید و یه جام می شکست
چکار می کردی هان ؟! چیکار می کردی ؟؟؟
اصلا بگو ببینم چرا توی پیاده رو دوچرخه سواری می کنی ؟
مگه دوچرخه سواری جاش تو پیاده رو است ؟
مگه این مملکت پلیس نداره ؟ تا امثال تو رو بگیرن بندازن گوشه هلوفدونی ؟!
اصلا بگو ببینم چرا معذرت خواهی نمی کنی ؟
مگه بابا و مامانت ! بهت یاد ندادن وقتی یه غلطی میکنی معذرت خواهی کنی؟
هان هان زود باش معذرت خواهی کن زود زود باش
جوان بخت بر گشته که حالا ایستاده بود و می خواست خودش را زودتر از دست این اجل معلق نجات بده و نظرش به ریمل ها و ماتیک آنچنانی دختراردیست افتاده بود که بیش از هر چیزی وق زده بود گفت : خانم حالا که چیزی نشده ؟!
این حرف دوچرخه سوار ، مثل آتشی بود به بشکه باروت دختر خانم ...
دخترخانم نعره ایی کشید و گفت : آهای پسره پرروی چشم دریده
(جمعیت بی تفاوت اطراف دختر و پسر چند قدمی جلوتر آمدند معلوم نبود می خواهند به نفع خانم ، جوانک را بزنند و یا دخترک را بگیرند تا پسر نگون بخت را نزند)
دخترخانم همچنان فریاد می کشید : اصلا تو چه منظوری داشتی می خواستی با دوچرخه ات به من بزنی ؟
مگه خودت خواهر مادر نداری؟..........
>>|| لطفا برای مشاهده ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب بروید ||<<