هر چند نمیدانم خواب هایت را با که شریک می شوی
اما هنوز شریک تمام بیخوابی های من تویی
برای من مهم نیست که وقتی کسی تنهاست به فکر من باشه
برای من این مهمه که وقتی اطرافش شلوغه
قلبش به خاطر من میتپه
تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی
من مانده ام که بی تو شبها سحر کنم
تو رفته ای که عشق من از سر بدر کنی
من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم
تنهایی یعنی
من یه موبایل دارم که صدای زنگش رو یادم نمیاد
در دفتر خاطراتم نوشتم : عشق زیباست
معلم دفتر را دید و گفت : این رویاست !
گفتم : معلم تو از عشق چیزی میدانی ؟
گفت : در عالم عشق ، عاشق همیشه تنهاست
از این نامهربونی ها دارم از غصه میمیرم
تو ای رفیق تنهایی یه روز دستاتو می گیرم
هیچ کس ویرانیم را حس نکرد
وسعت تنهائیم را حس نکرد
در میان خنده های تلخ من
گریه پنهانیم را حس نکرد
در هجوم لحظه های بی کسی
درد بی کس ماندنم را حس نکرد
آن که با آغاز من مانوس بود
لحظه پایانیم را حس نکرد
روزگاری جاده ای بودم غرق تردد
جاده ای که از رفت و آمد لحظه ای خالی نمی شد
من که بسیار غریبان را به آبادی رساندم
عاقبت خود ماندم و ویرانه و تنهایی خود
با مرگ جدی باش
و با زندگی شوخی کن
درست مثل وقتی که
زندگی برایت جدیست
و مرگ را به شوخی گرفتهای
این را جنازهی زندهای میگفت
که از نظمِ گورستان گریخته بود
دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت