چند دقیقه وقت داری!

سرگرمی وتفریحی-پیامک اس ام اس-داستان کوتاه-فال روزانه-اپدیت نودوسریال نود32-عکس داغ-لباس عروس -لباس مجلسی-لباس زنانه دخترانه -مدل های جدید مانتو-

چند دقیقه وقت داری!

سرگرمی وتفریحی-پیامک اس ام اس-داستان کوتاه-فال روزانه-اپدیت نودوسریال نود32-عکس داغ-لباس عروس -لباس مجلسی-لباس زنانه دخترانه -مدل های جدید مانتو-

اس ام اس روزهای تنهایی

اس ام اس روزهای تنهایی

SMS Ruzhaye Tanhayi

هر چند نمی‌دانم خواب‌ هایت را با که شریک می‌ شوی

اما هنوز  شریک تمام بی‌خوابی ‌های من تویی

اس ام اس روزهای تنهایی

SMS Ruzhaye Tanhayi

برای من مهم نیست که وقتی کسی تنهاست به فکر من باشه

برای من این مهمه که وقتی اطرافش شلوغه

قلبش به خاطر من میتپه

اس ام اس روزهای تنهایی

SMS Ruzhaye Tanhayi

تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی

من مانده ام که بی تو شبها سحر کنم

تو رفته ای که عشق من از سر بدر کنی

من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم

اس ام اس روزهای تنهایی

SMS Ruzhaye Tanhayi

تنهایی یعنی

من یه موبایل دارم که صدای زنگش رو یادم نمیاد

• 

ادامه مطلب ...

اس ام اس راجب تنهایی

اس ام اس راجب تنهایی

SMS Rajeb Tanhayi

در دفتر خاطراتم نوشتم : عشق زیباست

معلم دفتر را دید و گفت : این رویاست !

گفتم : معلم تو از عشق چیزی میدانی ؟

گفت : در عالم عشق ، عاشق همیشه تنهاست

اس ام اس راجب تنهایی

SMS Rajeb Tanhayi

از این نامهربونی ها دارم از غصه میمیرم

تو ای رفیق تنهایی یه روز دستاتو می گیرم

اس ام اس راجب تنهایی

SMS Rajeb Tanhayi

هیچ کس ویرانیم را حس نکرد

وسعت تنهائیم را حس نکرد

در میان خنده های تلخ من

گریه پنهانیم را حس نکرد

در هجوم لحظه های بی کسی

درد بی کس ماندنم را حس نکرد

آن که با آغاز من مانوس بود

لحظه پایانیم را حس نکرد

اس ام اس راجب تنهایی

SMS Rajeb Tanhayi

روزگاری جاده ای بودم غرق تردد

جاده ای که از رفت و آمد لحظه ای خالی نمی شد

من که بسیار غریبان را به آبادی رساندم

عاقبت خود ماندم و ویرانه و تنهایی خود

اس ام اس راجب تنهایی

SMS Rajeb Tanhayi

• 

ادامه مطلب ...

133

با مرگ جدی باش
و با زندگی شوخی کن
درست مثل وقتی که
زندگی برایت جدی‌ست
و مرگ را به شوخی گرفته‌ای

این را جنازه‌ی زنده‌ای می‌گفت
که از نظمِ گورستان گریخته بود

داستان کوتاه : رنگ عشق

دختری بود نابینا

که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست

***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »