سخت است میان هق هق شبانت نفس کم بیاری
و او به عشق جدیدش بگوید نفس
خدایاگله نمیکنم کمی آرامترامتحانم کن
به خودت قسم خسته ام فقط کمی مدارا کن دل شکسته ام
هی فلانی
من زاده تنهاییم
خدا تو را برای “او” نگه دارد
نه گزاف میگویم
نه خیال می بافم
تونیمه گمشده ی من نیستی تمام منی …
سلام بر تو میدونم که صدامو شناختی پس خودمو معرفی نمیکنم
شایدم نشناختی، منم غضنفر
آااه ای عشق من، چند روز که دلم برات گرفته و قلبم مثل یه ساعت دیواری هر دقیقه
شصت لیتر آب را تقسیم بر مجذور مربع میکنه، حالا بگو بقال محل ما چند سالشه؟
امروز یاد آن روزی افتادم که تو من را دیدی و یک دل نه صد دل من
را عاشق خودت کردی. یادت میآید؟ ادامه مطلب ...
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده
بود. شب عید هنگامی که پل از ادارهاش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که
دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که
رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"
ادامه مطلب ...
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین
تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او
را به اولین درمانگاه رساندند..
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس
به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم
جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به
عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح
من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به
حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می
دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد .
چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی
شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی
هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می
روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می
دانم او چه کسی است !
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود.پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک
پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت.وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت، ولی مادر
دیگر در این دنیا نبود!!!!!