در دفتر خاطراتم نوشتم : عشق زیباست
معلم دفتر را دید و گفت : این رویاست !
گفتم : معلم تو از عشق چیزی میدانی ؟
گفت : در عالم عشق ، عاشق همیشه تنهاست
از این نامهربونی ها دارم از غصه میمیرم
تو ای رفیق تنهایی یه روز دستاتو می گیرم
هیچ کس ویرانیم را حس نکرد
وسعت تنهائیم را حس نکرد
در میان خنده های تلخ من
گریه پنهانیم را حس نکرد
در هجوم لحظه های بی کسی
درد بی کس ماندنم را حس نکرد
آن که با آغاز من مانوس بود
لحظه پایانیم را حس نکرد
روزگاری جاده ای بودم غرق تردد
جاده ای که از رفت و آمد لحظه ای خالی نمی شد
من که بسیار غریبان را به آبادی رساندم
عاقبت خود ماندم و ویرانه و تنهایی خود
من تنهایم
تو هم تنهایی
بیا با هم تنها باشیم
یه سوال دارم !
کوه چون سنگ بود تنها شد یا چون تنها بود سنگ شد ؟
من که نه سنگ بودم و نه کوه ، پس چرا تنها شدم ؟
احمقانه تر از دوست داشتن های یک نفرِه
تنهایی های دو نفره است
دلم خوش نیست غمگینم . . .
کسی شاید نمیفهمد کسی شاید نمیداند . . .
کسی شاید نمیگیرد مرا از دست تنهایی
تو میخوانی فقط شعری و زیر لب آهسته میگویی :
عجب احساس زیبایی … ! تو هم شاید نمیدانی … !
فصل ها پشت سر هم می آیند می روند و تمام می شوند
اما تمام شدنی نیست فصلِ رفتن تو و تنهاییِ من …
چه کسی گفته که من تنهایم ؟
من ، سکـوت ، خاطرات ، بغض و اشک همیشه با همیم …
بگذار تنهایی از حسودی بمیرد !
تاکنون دوستی را پیدا نکرده ام
که به اندازه ” تنهایی ” شایسته رفاقت باشد . . .