می سوخت چو شمع تا سحر در شب مرگ
بشکفت گل از گل رخش در تب مرگ
آرامتر از همیشه با یاد خدا
گل خنده زد و نهاد لب بر لب مرگ
هر دل شد حجله ای برای غم تو
هر دیده چو دجله است در ماتم تو
از یاد نرفته ای که دلها با توست
دل نیست مگر دلی که شد همدم تو
خدا مشتاق یارب یارب اوست
سحر دلـداده ذکر شب اوست
کلـیم الله مـدهوش تکـلّم
مسیحا زنده لعل لب اوست
عبادت بوسه گیرد از جبینش
خدا فرموده زینالعابـدینش
ولایت تشنه جـام ولایـش
همه دلهاست، دشت کربلایش
چهل پرواز از گودال تا شام
چهل معراج تا طشتِ طلایش
سفر از کبریـا تـا کبریا داشت
عروجی همچو ختمالانبیا داشت