اغاز دیوانگی ست
این گونه که من میخواهم
هر نفس بوسیدن چشمهایت را
زاده شدنم مگر
برای همین رسالت نبوده است...
تو بوی تمامِ رفتن ها بودی
و دست هایم آب می شد
کنارِ دل ریختگی ها
جوانه نزد دل ریختنم از زمین
پای رفتنت بر آن ایستاده بود ..
دلم به حالِ پروانه ها می سوزد
وقتی چراغ را خاموش می کنم
و به حالِ خفاش ها
وقتی چراغ را روشن می کنم
نمی شود قدمی برداشت
بدونِ آن که کسی برنجد؟
از تو کبریتی خواستم که شب را روشن کنم
تا پله ها و تو را گم نکنم
کبریت را که افروختم، آغاز پیری بود
گفتم دستانت را به من بسپار
که زمان کهنه شود
و بایستد
دستانت را به من سپردی
زمان کهنه شد و مُرد.