سَرَت را تکان نده!
زندگی همین بود نَه !
زندگی همین است !
اتفاقی که اتفاقی ست ..
این بار بغضم در چشمانم گیر کرد
نگاهم در صدایم
اشکی در گلویم
من که گفته بودم
آدم نمی شوم
تو به شعرهایت می آیی
مانند ِ ستاره به آسمان !
آه به من ..
تو راست می گفتی
می توان تو را خواند
بی آنکه واژه ای نوشته باشی ..
گمان می کردم
به انگشتانم می توانم
اعتماد کنم
وقتی
سالها را می شمارم
من را گرفتار ِ دایره ای کرده ای
هرچه می روم
پا به کُنج ِ تنهایی تو
نمی توانم گذارم !
آزادم کن
چند عاشقانه ی تازه
برایت پیچیده ام ..
قیچی را دست گرفتی
زمین را از آسمان جدا کردی
ستاره ای را
به شکل قایقی بُریدی
و
شبی را از وسط به دو نیم تقسیم کردی
با این همه
قهوه را فراموش کن
گاهی
آمدن بهانه ای نمی خواهد
تقویم
بوی کاغذ و صندوق می دهد !
نمی خواهم
به یاد بیاورم
تو را از دست داده ام
بارها و بارها