بار اول که دیدمش تو کوچه بود...
یه لباس گل گلی تنش بود...با موهای بلند و خرمایی...
اومد طرفم و گفت داداشی؟میای باهام بازی کنی؟از چشمای نازش التماس
می بارید...خیلی کوچیک بودم اما دلم لرزید...
تو همون نگاه اول عاشقش شدم...
سه سال ازش بزرگتر بودم...قبول کردم و کلی بازی کردیم!اخرش گفت:
تو بهترین داداش دنیایی...سالها گذشت هر روز خودم تا مدرسه می بردمش...
هر روز به عشق دیدنش بیدار میشدم...
اما اون همیشه میگفت:تو بهترین داداش دنیایی...
داغون شدم که عشقم منو داداش صدا میزنه...