زنی تنهایی اش را
گریه می کند
مردی گریه اش را تنهایی می کند
چشم های تو
حرفی برای زدن ندارند
باید تا دیر نشده
تا عاشق نشده ام
کتانی هایم را بپوشم و...
عشق مرداب است!!
به کدام سو
به چه شدت افتادم
که مادرم هنوز درد زا دارد
و افسانه های کوچک چینی را
از جیبش بیرون نمی آورد
نیمی از تابستان نگذشته بود
که زردآلوها را می چیدیم
بر قیرگونی پشت بام
لواشک سبز می شد !