سال های سال بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم
زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک،
با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و کار به جایی
رسید که از هم جدا شدند.
از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد،
مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:
من چند روزی است که دنبال کار می گردم،
فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید،
آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟
پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند.
بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. این زن هر روز به تعداد اعضاء
خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت
پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد. هر روز مردی
گوژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او
تشکر کند می گفت: «کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام
دهید به شما باز می گردد ادامه مطلب ...
پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم میزد.
روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.
همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند:
عجب بد شانسیای آوردی
پیرمرد جواب داد: بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه میداند؟
چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر
به خانهی پیرمرد بازگشت.
اینبار همسایگان با خوشحالی به او گفتند:
عجب خوش شانسیای
آوردی!اما پیرم
رد جواب داد: خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه میداند؟
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده
بود. شب عید هنگامی که پل از ادارهاش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که
دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که
رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"
ادامه مطلب ...
گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین.
این زن تمام کارهایش را با
"بسم الله"
آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و
سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند.
روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با
گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم"
در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد،
شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده
کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.
ادامه مطلب ...
«بیا! کاری برایت دارم. یک نقشه دنیا به تو میدهم، ببینم میتوانی آن را دقیقاً همان طور که هست بچینی؟»
و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.
میدانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است. اما یک ربع ساعت بعد، پسرک با نقشه کامل برگشت.
پدر با تعجب پرسید: «مادرت به تو جغرافی یاد داده؟»
پسرجواب داد: «جغرافی دیگر چیست؟ پشت این صفحه تصویری از یک آدم بود.
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد
تاسمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او
شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای
مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این
مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای
مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
>>|| لطفا برای مشاهده ادامه ی داستان به ادامه ی مطلب بروید ||<<
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار
داده بود؛روی تابلو خوانده می شد:
«من کور هستم،لطفا کمک کنید.»
روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت،
نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.
او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت
آن رو برگرداند و اعلان دیگری را روی آن نوشت
و تابلو را کنار پای او انداخت و آن جا را ترک کرد.
عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و
اسکناس شده است.مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او
همان کسی است که آن تابلو را نوشته،بگوید بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری
نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد...
مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم!!
نتیجه:
وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید،استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید
دید بهترین ها ممکن خواهد شد.
باور داشته باشید هرتغییر،بهترین چیز برای زندگی است.
«حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت
است...لبخند بزنید!»