چند دقیقه وقت داری!

سرگرمی وتفریحی-پیامک اس ام اس-داستان کوتاه-فال روزانه-اپدیت نودوسریال نود32-عکس داغ-لباس عروس -لباس مجلسی-لباس زنانه دخترانه -مدل های جدید مانتو-

چند دقیقه وقت داری!

سرگرمی وتفریحی-پیامک اس ام اس-داستان کوتاه-فال روزانه-اپدیت نودوسریال نود32-عکس داغ-لباس عروس -لباس مجلسی-لباس زنانه دخترانه -مدل های جدید مانتو-

داستان کوتاه : مرام ما ایرانیان

http://tradea.org/uploads/o/orodism/1542.jpg


پدر فلسفه اردیسم "حکیم ارد بزرگ" جمله بسیار عبرت آموزی دارد او می گوید : (از مردم غمگین نمی توان امید بهروزی و پیشرفت کشور را داشت .) و در جای دیگر می گوید : (آنکه شادی را پاک می کند ، روان آدمیان را به بند کشیده است . )
شادی پی و بن شتاب دهنده رشد و بالندگی جامعه است شاید اگر این موضوع مورد توجه سلوکیان غم پرست و جنگجویان عرب و مغولهای متجاوز بود دامنه حضور آنها در سرزمین های تحت سیطره شان بیش از آن می شد که امروز در تاریخ می خوانیم .
آنچه ایرانیان را محبوب جهانیان نموده وجود خصلت شادی و بزم در میان آنان در طی تاریخ بوده است . خویی که با سکته هایی روبرو بوده اما پاک شدنی نیست . شادی ریشه در پاک زیستی ما دارد برای همین استثمارگر و یاغی نشدیم چون شادی را در دوستی دیدیم همانگونه که حکیم ارد بزرگ می گوید : (شادی کجاست ؟ جایی که همه ارزشمند هستند .) عزت و احترام هم را حفظ می کنیم و یکدیگر را دوست می داریم و به حقوق خویش و هم میهنانمان احترام می گذاریم اینست مرام ما ایرانیان ...

منبع:da3tanekotah.persianblog


آرزوی دو همسر 60 ساله

یک زوج انگلیسی در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.


ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ،
هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.
خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادووییش رو تکون داد و ...اجی مجی لا ترجی


دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.

حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت:

باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد با کمال پر رویی گفت : خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابر این، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه

پری چوب جادوییش و چرخوند و.........

اجی مجی لا ترجی

و آقا 92 ساله شد!


خانمش تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد از جاش بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگه همسر من نیستی پیرمرد !!

مرد با چشمانی گریان بدنبال همسرش با پشتی خمیده می دوید و می گفت : من عاشقتم !!! حتما پیرمرد این جمله حکیم ارد بزرگ رو نشنیده بود که : مردی که همسرش را به درشتی بیرون می کند ، به اشک به دنبالش خواهد دوید . 

منبع:da3tanekotah.persianblog

انسان‌ها معمولاً دیر متوجه می‌شوند که چه چیزی مهم است

این داستان از زندگی سناتور «پال تسانگس» نقل شده است. او که سناتور ماساچوستس بود در ژانویه‌ی 1984 ‏اعلام کرد از سناتوری سنای ایالات متحده بازنشست می‌شود و در فکر انتخاب دوباره نخواهد بود. در آن زمان تسانگس از جمله چهره‌هایی بود که ستاره‌ی بخت آن‌ها در اوج آسمان سیاست می‌درخشید، بخت انتخاب دوباره‌ی سناتور خیلی زیاد بود. حتی از او به عنوان نامزد آینده‌ی ریاست یا معاون ریاست جمهور آمریکا صحبت می‌شد. ‏تسانگس چند هفته پیش از اعلام بازنشستگی باخبر شده بود که به نوعی سرطان لنفاوی مبتلا شده است که گرچه درمان قطعی ندارد اما قابل عمل است و اگر عمل خوب انجام شود توانایی بدنی بیمار چندان آسیب نمی‌بیند و امید زندگانی وی کم نمی‌شود. اما آن چه سبب بیرون آمدن سناتور از سنا شد بیماری او نبود بلکه بروز بیماری، چشم او را بر واقعیت میرایی انسان باز کرد. انسان نمی‌تواند هر کاری را که دلش می‌خواهد بکند. بنابراین سناتور می‌خواست در بازمانده‌ی عمر به هدفی مهم برسد. ‏سناتور به این نتیجه رسیده بود چیزی که در زندگانی بیش از چیزهای دیگر دوست دارد، چیزی که حاضر نیست آن را با چیزهای دیگر عوض کند، بودن در کنار خانواده و نظارت بر پرورش فرزندان است. او تصمیم گرفت به جای وضع قانون برای کشور یا ثبت نام خود در کتاب‌های تاریخ به خانواده‌اش برسد. ‏اندکی پس از اعلام تصمیم، دوستی در پیام تبریک خود به سناتور می‌نویسد: «تا به حال هیچ‌کس در بستر مرگ نگفته، جا کاش برای کسب‌ و کارم وقت بیش‌تری صرف می‌کردم.»                                                            

                                                                                       ماکسول، جان

عادت به شرایط بد

آیا تا به حال به اجبار به دستشویی یا حمام عمومی رفته اید که بوی بد بدهد بطوری که حالت خفه شدن به شما دست بدهد؟

دقت کرده اید که بعد از 5 دقیقه، دیگر به آن شدت بوی بد را احساس نمی کنید ؟! و اگر تصادفا یک ساعت آنجا گیر بیفتید ممکن است بگویید: انگار اصلا بوی بدی نمی آید.

قانونی در این جا داریم که صادق است: ما به محیطمان عادت می کنیم.

اگر با آدم های بدبخت نشست و برخواست کنید، کم کم به بدبختی عادت می کنید و فکر می کنید که این طبیعی است!

اگر با آدم های غرغرو همنشین باشید عیب جو و غرغرو می شوید و آن را طبیعی می دانید.

اگر دوست شما دروغ بگوید، در ابتدا از دستش ناراحت می شوید ولی در نهایت شما هم عادت می کنید به دیگران دروغ بگویید. و اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید، به خودتان هم دروغ خواهید گفت.

اگر با آدم های خوشحال و پر انگیزه دمخور شوید شما هم خوشحال و پرانگیزه می شوید و این امر برایتان کاملا طبیعی است.

تصمیم بگیرید به مجموعه افراد مثبت ملحق شوید وگرنه افراد منفی شما را پایین می کشند و اصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمی شوید.


نوشته: اندرو متیوس از کتاب یکروز را 365 بار تکرار نکنیم.

قهرمان شدن فقط با یک فن

کودکی 10 ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد .

پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جدا بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند! در طول شش ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد !

بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود . استاد به کودک 10 ساله فقط یک فن آموزش داد .و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.

 سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد !

سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری ، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب گردد. وقتی مسابقه به پایان رسید در راه بازگشت به منزل کودک از استاد راز

 پیروزی اش را پرسید:

استاد گفت: دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی ، ثانیا تمام امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی !!!!



(یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی.راز موفقیت در زندگی ، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از" بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است.)

آنچه نجاتت می دهد .....

متن حکایت :

خبرنگاری می گوید :« به ملاقات ژان کوکتو رفتم ». خانه او در حقیقت کوهی از خرت و پرت ، قاب عکس ، نقاشی های هنرمندان مشهور و کتاب بود . کوکتو همه چیز را نگه می داشت و علایق زیادی به هریک از آن اشیاء داشت .

وسط مصاحبه توانستم از او بپرسم : اگر این خانه همین الان آتش بگیرد و فقط بتوانید یک چیز با خودتان ببرید کدام یک از این چیزها را انتخاب می کنید؟

کوکتو جواب داد « آتش را انتخاب می کنم »


شرح حکایت

در حل مسئله به ابعاد مختلف مسئله باید توجه کرد .

برخی اوقات حل یک مسئله به روش غیر مستقیم امکانپذیر است . این گونه راه حل از تفکر جانبی نشأت می گیرد . یعنی اینکه  خودآگاه یا ناخودآگاه ژان کوکتو با رویکرد تفکر جانبی پاسخ داده است .

حل یک مسئله ساده تر ممکن است منجر به حل یک مسئله پیچیده تر شود.

داستان : حسادت

زن و شوهری به هنگام گذاراندن تعطیلات خود در ایالت <مین> آمریکا برای تماشای قایق هایی که از صید ماهی و خرچنگ باز می گشتند ، به بندرگاه رفتند.

یکی از قایق ها در نزدیکی آنها پهلو گرفت و قایق رانان سطلهای پر از خرچنگ را که تازه به دامشان انداخته بودند ، از قایق تخلیه کردند. زن با مشاهده ی خیل خرچنگهایی که در داخل سطلی به این طرف و آن طرف می دویدند به وجود آمد.

او متوجه شد به محض اینکه یکی از خرچنگها شروع به صعود از کناره ی سطل می کند، خرچنگهای دیگر بی رنگ آن را پایین می کشند و دوباره خود را از سطل بیرون بکشد به شرطی که خرچنگهای دیگر آن را مجددا پایین نکشند. شکی نیست که از این حرکت خرچنگها می توان به اثرات نیرومند حسادت و طبیعت انسانها نیز پی برد برخی از ما انسانها به محض مشاهده ی این که کسی با عزم راسخ درصد بالا کشیدن خود از سطل است ، بی درنگ دست به کار می شویم و با نیروی بازدارنده خود او را در یک چشم به هم زدن پایین می کشیم . این در حالی است که ما بایستی در جهت ارتقاء و پشتیبانی همدیگر کوشا باشیم . نه؟

سرباز زخمی

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.

وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....

می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.