آنجا که تو ایستاده بودی
اینک
باد میوزد
قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیا
اگر بیایی
همه چیز خراب می شود
دیگر نمی توانم
این گونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام
به این انتظار
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم ؟
روی دست شب مانده ام
منی که
تو روی دستم مانده ای ..
شانه های شب می شکند آخر
جهان پیشینم را انکار میکنم،
جهان تازهام را دوست نمیدارم،
پس گریزگاه کجاست!
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد؟
برگی تنها و غمینم
با شنلی زرد
بازمانده از قافله باد
اینک پایی بزرگ
بر فراز سرم خیمه بسته است
آری فرو خواهد آمد
بی خیال ِ عشق !
می خواهم
لای موهای طلایی َت بمیرم .
مرا ببوس
روزهای سختی در پیش است
بگذار تو را
کمی پسانداز کنم!
جهان خالی تر از آن است
که جای خالی تو را حس نکنم
و خیال کن
چه خالی شده ام
وقتی حتی
خیالت هم سهم دیگران شده باشد...