چند دقیقه وقت داری!

سرگرمی وتفریحی-پیامک اس ام اس-داستان کوتاه-فال روزانه-اپدیت نودوسریال نود32-عکس داغ-لباس عروس -لباس مجلسی-لباس زنانه دخترانه -مدل های جدید مانتو-

چند دقیقه وقت داری!

سرگرمی وتفریحی-پیامک اس ام اس-داستان کوتاه-فال روزانه-اپدیت نودوسریال نود32-عکس داغ-لباس عروس -لباس مجلسی-لباس زنانه دخترانه -مدل های جدید مانتو-

داستان من و زندایی


داستان برمیگرده به خیلی وقت پیش تر ازاینا،موقعی که من همش ۷ سالم بود و عزیز دردونه دایی محسن.اون زمان هر پنجشنبه دایی می اومد خونه ما و شب بند و بساط شامو برمیداشتیم و با پیکان آلبالویی دایی می زدیم بیرون ،بعد از شام دایی بازم بر میگشت خونه ما و تا نصفه های شب باهم شوخی میکردیم و خوش میگذروندیم،وسطای هفته هم که هرروز با دایی بودم و همیشه تو ماشین منو میذاشت تو بغلش و رانندگی میکرد،هنوز که هنوزه مزه بستنی هایی که برام میخرید زیر زبونم مونده و “جون دل دایی” که هروقت صداش میکردم ،بهم میگفت ،توگوشمه.اما از وقتی که اسم الهام تو خونه پیچید همه چی عوض شد،اولش دایی زیر بار نمیرفت ،اما مامانم هی ازش تعریف میکرد و میگفت بین همه همکاراش تکه ،اما بازم دایی زیر بار نمیرفت که نمیرفت تا اینکه یه روز پنجشنبه وقتی از مدرسه برگشتم دیدم یه خانوم خوشگل تو آشپزخونه داره به مامان کمک میکنه ،نمیدونستم کیه اما واقعا خوشگل بود و یه لباس خیلی قشنگی هم تنش کرده بود ،نمیدونم چرا از همون لحظه اول که دیدمش یه حس غریبی بهش پیداکردم،همچین بفهمی نفهمی ازش بدم اومد! 
ادامه مطلب ...