مرا از رویاهایت خط بزن...تو را از کابوسم خط زدم...تو خورشیدی..من زمین..نورت را بگیر..میخواهم دنیا را تمام کنم.....
نمی دانم این چه قانون غریبی ست ....میروم فراموشت کنم.... ولی در میان بازوان دیگری ....
باز عاشقت میشوم....
این شهر
شهرِ قصه های مادر بزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبی ندیده ام
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد.
پیراهنی که بر جالباسی نفس می کشد
پیراهنی که بر جالباسی عصبانی ست
امروز بدون تنم
به خیابان خواهد رفت
خودش را به روی صورتت خواهد انداخت
و آنقدر فشارت می دهد
که بوی تنم در تو نشت کند
که بغضت در خیابان بشکند
که دستهایم را بخواهی
پیشانی ام را
و بر جایِ خالیِ شانه هایم آویزان شوی
بر جایِ خالیِ شانه هایم تاب بخوری
باد دیوانه بیاید
تو را روی شاخه های لخت درختان بیندازد
آرام تکانت دهد
تکانت دهد
...
گنجشک ها در تو لانه کنند
در تو آواز بخوانند
در تو به بچه هایشان کِرم دهند
بعد
آدم که شدی
با دستهای خودم
از قبر می کِشَمَت بیرون.
این روزها دلم نه عشق میخواهد نه دروغ های قشنگ...
نه ادعاهای بزرگ نه بزرگان پر ادعا...
دلم یک فنجان چای داغ میخواهد
و یک دوست که بشود با او حرف زد و پشیمان نشد . . .
وقتی در خانه نیستی
زلزله
آتش سوزی
و حتی بادی که به پنجره می کوبد
وحشت زده ام می کند
می ترسم
هیچ راه فراری به آغوش تو نباشد
به دیدارم بیا
من
دلم
تنهاییم
انتظارت را میکشیم
نه
نیا ، میترسم غرق شوی اینجا میان این همه نبودنت !!