چند دقیقه وقت داری!

سرگرمی وتفریحی-پیامک اس ام اس-داستان کوتاه-فال روزانه-اپدیت نودوسریال نود32-عکس داغ-لباس عروس -لباس مجلسی-لباس زنانه دخترانه -مدل های جدید مانتو-

چند دقیقه وقت داری!

سرگرمی وتفریحی-پیامک اس ام اس-داستان کوتاه-فال روزانه-اپدیت نودوسریال نود32-عکس داغ-لباس عروس -لباس مجلسی-لباس زنانه دخترانه -مدل های جدید مانتو-

انواع شغلهای آقایون و طالع همسران

انواع شغلهای آقایون و طالع همسران


طالع بینی ازدواج,طالع بینی خنده دار

طالع بینی جدید و خنده دار

 

مرد کارمند : زنتون داعم به روابط با همکاران مونث شما مشکوکه و روی اعصابشن تا جایی که بعضی وقتا بی مورد تماس میگیره و دنبال سر نخه

 

مغازه دار: همسرتون داعم به مشتریای مونث و خاصتون ویا کارگرای مونث فروشگاهتون یا  اطرافتون فکر میکنه تاجایی که بعضی وقتا سرزده میاد مغازه

 

معلم : همسرتون داعما به فکر شاگردای مونثی هست که برای نمره ممکنه هرکاری بکنن  براهمین داعم گوشی و سایلتون درحال چک شدنه

 

ادامه مطلب ...

طنز خنده دار رفتن به عروسی توسط دختر ها و پسره.....

عروسی رفتن دخترها:

دو، سه هفته قبل از عروسی، دغدغه خاطرش اینه که: من چی بپوشم؟! توی این مدت
هر روز یا دو روز یه بار «پرو» لباس داره…

ممکنه به نتایجی برسه یا نرسه! آخر سر هم می ره لباس می خره!

 
بعد از اینکه لباس مورد نظر رو انتخاب کرد… حالا متناسب رنگ لباس،

آرایش صورتش رو تعیین می کنه… اگر هم توی این مدت قبل از مهمونی،

چیزی از لوازم آرایش کم داره رو تهیه می کنه… حتی مدل مویی که اون روز می خواد

داشته باشه رو تعیین می کنه…

البته سعی می کنه با رژیم غذایی سفت و سخت تناسب اندامش حفظ بکنه…

یه رژیمی هم برای پوست اش می گیره…! مثل پرهیز از خوردن غذاهای گرم!…

ماسک های زیادی هم می زاره، از شیر و تخم مرغ و هویج و خیار و توت فرنگی و گوجه

فرنگی (اینا دستور غذا نیستا!) گرفته تا لیموترش

ادامه مطلب  ادامه مطلب ...

ساعت چنده ؟!

مرد جوان : ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده ؟؟

پیرمرد : معلومه که نه .

- چرا آقا ... مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین ؟؟

- یه چیزایی کم میشه ... و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه . 

- ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری ؟؟

- ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر می کنی و شاید فردا دوباره از

من ساعت رو بپرسی نه ؟؟

- خوب ... آره امکان داره .




- امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیش تر باز هم همدیگه رو ملاقات کنیم

و تو از من

اسم و آدرسم رو هم بپرسی .

- خوب ... آره این هم امکان داره .

- یه روزی شاید بیای خونه من و بگی داشتم از این دور و ورا رد می شدم گفتم

یه سری به

شما بزنم و منم بهت تعارف کنم بیای تو تا یه چایی با هم بخوریم و بعد این

تعارف و ادبی

که من به جا آوردم باعث بشه که تو دوباره بیای دیدن من و در اون زمانه که میگی

به به چه

چایی خوش طعمی و بپرسی که کی اونو درست کرده .

- آره ممکنه .

- بعدش من به تو میگم که دخترم چایی رو درست کرده و در اون زمان هست که

باید دختر

خوشگل و جوونم رو به تو معرفی کنم و تو هم از دختر من خوشت بیاد .

- لبخندی بر لب مرد جوان نشست .خجالت

- در این زمان هست که تو هی می خوای بیای و دختر منو ملاقات کنی و ازش

می خوای

باهات قرار بذاره و یا این که با هم برین سینما .

- مرد جوان از تجسم این موضوع باز هم لبخند زد .خجالت

- دختر من هم کم کم به تو علاقمند میشه و همیشه چشم انتظارته که بیای و پس از

ملاقات های مکرر تو هم عاشقش میشی و ازش درخواست می کنی که

باهات ازدواج کنه .

- مرد جوان دوباره لبخند زد .خجالت

- یه روزی هر دوتاتون میایین پیش من و به عشقتون اعتراف می کنین و از من واسه

عروسیتون اجازه می خواین

- اوه بله ... حتما و تبسمی بر لبانش نشست .خجالت

- پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت : من هیچ وقت اجازه نمیدم که دختر دسته گلم با

آدمی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه ... می فهمی ؟ و با

عصبانیت دور شد .نیشخند

آقا دیب دارین؟؟؟(طنز خنده دار)

 

یارو زبونش می‌گرفته،

میره داروخونه می گه: آقا دیب داری؟

کارمند داروخونه می گه:

دیب دیگه چیه؟

یارو جواب می ده: دیب

دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.

کارمنده می گه: والا ما

تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب؟

یارو می گه: بابا دیب،

دیب!

طرف می‌بینه نمی فهمه،

می ره به رئیس داروخونه می گه.

اون میآد می پرسه: چی

می‌خوای عزیزم؟

یارو می گه: دیب!

رئیس می پرسه: دیب دیگه

چیه؟ 

ادامه مطلب ...

شوخی...

حکایت فرموده اند در زمانهای خیلی خیلی قدیم که هنوز اتوبوس اختراع نشده بود،

روزی کلاغی و دارکوبی و روباهی سوار هواپیما شدند تا از سمرقند به بخارا سفر کنند.

این سه دوست خیلی اهل شوخی و مزاج بودند.

آن ها همه چیز و همه کس را دست می انداختند

و به ریش و سبیل همه می خندیدند.

در این سفر هنگامی که هواپیما اوج گرفت

با یکدیگر گفتند:

((بچه ها بیایید سر به سر خانم مهمان دار بگذاریم و کلافه اش کنیم.))

آن گاه از این فکر شیطانی بسیار خندیدند و از شدت خنده بر جای خود لولیدند.پس،

اول کلاغ دکمه ای را که بالای سرش بود فشار داد و چراغش روشن شد.

این دکمه مخصوص احضار مهمان دار بود.

بانویی که مهمان دار بود و زیبا و با ادب بود،آمد و در کمال مهمان نوازی گفت:

((بفرمایید جناب آقای کلاغ،کاری داشتید؟))


  ادامه مطلب ...

همه اش به خاطر یک تکه پنیر....

چند روزی بود که کلاغ گلویش درد می کرد.

مدتی هم بود که قالب پنیری به منقارگرفته بود و نمی توانست آن را قورت بدهد.

گلویش مثل لولای یک در قدیمی خشک بود و  به سختی باز می شد.

پس دفترچه ی بیمه اش را برداشت و رفت پیش دکتر.

عجبا!دکتر کسی نبود جز آقا روباهه!کلاغ جا خورد،

خواست برگردد،اما دلش را به دریا زد و نشست روی صندلی.دکتر روباه با لبخندی

تاریخی و معنی دار نگاهش کرد و گفت:

((به به!دوست قدیمی، کمی تا قسمتی صمیمی،بد نباشد!از این طرف ها!))

کلاغ به گلویش اشاره کرد و به جای قارقار،قد قد کرد.

آخر می ترسید دهان باز کند و روباه پنیرش را بالا بکشد.روباه دستی به پرهای گردن

کلاغ کشید و گفت:((طفلک،گلویت درد می کند؟))کلاغ کله اش را تکان

داد،یعنی((بله.))روباه باز دوباره همان لبخند تاریخی و معنی دارش را بر لب آورد و چراغ

قوه را برداشت،روشنش کرد و به کلاغ گفت:

((دهانت را باز کن و بگو آآآآ...!))  ادامه مطلب ...

شیر تو شیر...

    

 

یکی بود،یکی دیگرهم نبود.روزی و روزگاری،

 

شیری دمش را روی کولش گذاشت و از جنگل به شهر رفت تا ببیندآن جا چه خبر است .

آدم ها چه چه کار می کنند.همان دقیقه ی اول،

در خیابان دوم،سر کوچه ی سوم،عده ای از آدم ها را دید که جلو مغازه ی چهارم صف

کشیده اند.با کنجکاوی جلو رفت و سرک کشید،

اما نفهمیدچه خبر است.از یک نفر که آخرهای  صف بود پرسید:

((آقای آدم !چه خبر؟))

آقای آدم گفت:((خبری نیست،به جز سلامتی!))شیر گفت:

((منظورم این است که اینجا چه خبر است؟این آدم ها چرا به هم پشت کرده اند؟))آقای

آدم که متوجه اشتباهش شده بود،با عصبانیت گفت:

((مگر کوری!خب شیر می دهند دیگر،تو هم اگر شیر می خواهی برو پشت سر

من.))شیر که از تعجب یال هایش سیخ شده بود،گفت:

((شیر می دهند !یعنی مرا می دهند؟))آقای آدم که حوصله اش سر رفته بودگفت:

((تو را نمی دهند عرض کردم شیر می دهند، شیر شیشه ای.اگر شیشه ی خالی

نداری بهتر است بی خود این جا نایستی!))شیر گفت:((به روی چشم.))و در حالی که

هنوز یالهایش سیخ بود با خود گفت:((شیر دیگر چه نوبری است !مگر به غیر از ما شیر

دیگری هم در این دنیا وجود دارد؟!آن هم شیری که توی شیشه جا بگیرد!))در همین

موقع خانمی را دید که با دو شیشه ی سفید رنگ از مغازه خارج شد.شیر به ریش آنها

خندید:((هه هه هه !آدم های شیر ندیده!به دوغ می گویند شیر!))شیر به راهش در آن

خیابان ادامه داد.رفت و رفت تا این که مغازه ای تو جهش را جلب کرد. اولش فکر کرد آن

جا مغازه ی مگس فروشی است؛چون پر از مگس های ریز ودرشت بود.با خود

گفت:((این آدم ها چه چیز ها که نمی فروشند!)اما بعد متوجه چیزهای چرب و

چیلی توی مغازه شد.دلش می خواست بداند آن ها چه هستند.بچه ای را که از آن جا

می گذشت صدا کرد:((آهای!بچه ی آدم!بیا این جا ببینم.))بچه جلو آمد و گفت:((بله آقا

شیره.)) شیر به پشت شیشه ی مغازه اشاره کردو گفت:((این ها چیه که دل مگس ها

را برده؟!))  ..................................  ادامه مطلب ...