چند دقیقه وقت داری!

سرگرمی وتفریحی-پیامک اس ام اس-داستان کوتاه-فال روزانه-اپدیت نودوسریال نود32-عکس داغ-لباس عروس -لباس مجلسی-لباس زنانه دخترانه -مدل های جدید مانتو-

چند دقیقه وقت داری!

سرگرمی وتفریحی-پیامک اس ام اس-داستان کوتاه-فال روزانه-اپدیت نودوسریال نود32-عکس داغ-لباس عروس -لباس مجلسی-لباس زنانه دخترانه -مدل های جدید مانتو-

داستان س ک س من و خواهر زنم

داستان جالبه  با خواهر زنم ...

من خیلی خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم… والدینم خیلی کمکم کردند… دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود… فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود… اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم… یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی… سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان ۵۰۰ هزار تومن به من بدی بعدش حاضرم با تو سکس داشته باشم.

  ادامه مطلب ...

داستان من و زندایی


داستان برمیگرده به خیلی وقت پیش تر ازاینا،موقعی که من همش ۷ سالم بود و عزیز دردونه دایی محسن.اون زمان هر پنجشنبه دایی می اومد خونه ما و شب بند و بساط شامو برمیداشتیم و با پیکان آلبالویی دایی می زدیم بیرون ،بعد از شام دایی بازم بر میگشت خونه ما و تا نصفه های شب باهم شوخی میکردیم و خوش میگذروندیم،وسطای هفته هم که هرروز با دایی بودم و همیشه تو ماشین منو میذاشت تو بغلش و رانندگی میکرد،هنوز که هنوزه مزه بستنی هایی که برام میخرید زیر زبونم مونده و “جون دل دایی” که هروقت صداش میکردم ،بهم میگفت ،توگوشمه.اما از وقتی که اسم الهام تو خونه پیچید همه چی عوض شد،اولش دایی زیر بار نمیرفت ،اما مامانم هی ازش تعریف میکرد و میگفت بین همه همکاراش تکه ،اما بازم دایی زیر بار نمیرفت که نمیرفت تا اینکه یه روز پنجشنبه وقتی از مدرسه برگشتم دیدم یه خانوم خوشگل تو آشپزخونه داره به مامان کمک میکنه ،نمیدونستم کیه اما واقعا خوشگل بود و یه لباس خیلی قشنگی هم تنش کرده بود ،نمیدونم چرا از همون لحظه اول که دیدمش یه حس غریبی بهش پیداکردم،همچین بفهمی نفهمی ازش بدم اومد! 
ادامه مطلب ...

عشق واقعی!!!

یک مهندس رفت کلانترى تا براى همسر گم شده اش فرم پر کنه !
مهندس : زنم رفته خرید ولى هنوز برنگشته خونه !
پلیس : قدش چقدره ؟
مهندس : تا حالا دقت نکردم !
پلیس : لاغره ؟ چاقه ؟
مهندس : یک کم شاید لاغر یا چاق !؟
پلیس : رنگ چشمهاش ؟
مهندس : دقیقاً نمی دونم !؟
پلیس : رنگ موهاش ؟
مهندس : والا هى رنگ می کنه !!
پلیس : چى پوشیده بود ؟
مهندس : پیراهن !؟ … یا مانتو !؟ … نمی دونم !!
پلیس : با ماشین رفته بود ؟

  ادامه مطلب ...

پیرمرد قمارباز!

روزی پیرمرد قمار بازی احضاریه ای از طرف اداره مالیات دریافت کرد که در آن نوشته بود در روزی مشخص برای تعیین مالیاتش به اداره مالیات برود.

صبح روز مورد نظر او بهمراه وکیلش به اداره مالیات رفت و در آنجا کارمند اداره مالیات از او پرسید که این ثروت هنگفت را از چه راهی بدست اورده تا برایش مالیات تعیین کند؟

پیرمرد جواب داد: من در تمام زندگی مشغول به قمار بوده ام و تمام این ثروت از راه قمار بدست آمده.

کارمند مالیاتی گفت: محال است این همه ثروت از راه قمار باشد! یعنی شما هیچگاه نباخته اید؟
اداره مالیات باور ندارد که همه ان از راه قمار باشد....

پیرمرد گفت: اگر دوست داشته باشید در یک نمایش کوچک به شما نشان خواهم داد. و سپس ادامه داد:
مثلا من حاضرم با شما سر هزار دلار شرط ببندم که چشم راست خود را با دندان گاز خواهم گرفت!
کارمند اداره مالیات گفت: اینکار محال است! من حاضرم شرط ببندم! 
ادامه مطلب ...

ساعت چنده ؟!

مرد جوان : ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده ؟؟

پیرمرد : معلومه که نه .

- چرا آقا ... مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین ؟؟

- یه چیزایی کم میشه ... و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه . 

- ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری ؟؟

- ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر می کنی و شاید فردا دوباره از

من ساعت رو بپرسی نه ؟؟

- خوب ... آره امکان داره .




- امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیش تر باز هم همدیگه رو ملاقات کنیم

و تو از من

اسم و آدرسم رو هم بپرسی .

- خوب ... آره این هم امکان داره .

- یه روزی شاید بیای خونه من و بگی داشتم از این دور و ورا رد می شدم گفتم

یه سری به

شما بزنم و منم بهت تعارف کنم بیای تو تا یه چایی با هم بخوریم و بعد این

تعارف و ادبی

که من به جا آوردم باعث بشه که تو دوباره بیای دیدن من و در اون زمانه که میگی

به به چه

چایی خوش طعمی و بپرسی که کی اونو درست کرده .

- آره ممکنه .

- بعدش من به تو میگم که دخترم چایی رو درست کرده و در اون زمان هست که

باید دختر

خوشگل و جوونم رو به تو معرفی کنم و تو هم از دختر من خوشت بیاد .

- لبخندی بر لب مرد جوان نشست .خجالت

- در این زمان هست که تو هی می خوای بیای و دختر منو ملاقات کنی و ازش

می خوای

باهات قرار بذاره و یا این که با هم برین سینما .

- مرد جوان از تجسم این موضوع باز هم لبخند زد .خجالت

- دختر من هم کم کم به تو علاقمند میشه و همیشه چشم انتظارته که بیای و پس از

ملاقات های مکرر تو هم عاشقش میشی و ازش درخواست می کنی که

باهات ازدواج کنه .

- مرد جوان دوباره لبخند زد .خجالت

- یه روزی هر دوتاتون میایین پیش من و به عشقتون اعتراف می کنین و از من واسه

عروسیتون اجازه می خواین

- اوه بله ... حتما و تبسمی بر لبانش نشست .خجالت

- پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت : من هیچ وقت اجازه نمیدم که دختر دسته گلم با

آدمی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه ... می فهمی ؟ و با

عصبانیت دور شد .نیشخند

آقا دیب دارین؟؟؟(طنز خنده دار)

 

یارو زبونش می‌گرفته،

میره داروخونه می گه: آقا دیب داری؟

کارمند داروخونه می گه:

دیب دیگه چیه؟

یارو جواب می ده: دیب

دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.

کارمنده می گه: والا ما

تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب؟

یارو می گه: بابا دیب،

دیب!

طرف می‌بینه نمی فهمه،

می ره به رئیس داروخونه می گه.

اون میآد می پرسه: چی

می‌خوای عزیزم؟

یارو می گه: دیب!

رئیس می پرسه: دیب دیگه

چیه؟ 

ادامه مطلب ...

همه اش به خاطر یک تکه پنیر....

چند روزی بود که کلاغ گلویش درد می کرد.

مدتی هم بود که قالب پنیری به منقارگرفته بود و نمی توانست آن را قورت بدهد.

گلویش مثل لولای یک در قدیمی خشک بود و  به سختی باز می شد.

پس دفترچه ی بیمه اش را برداشت و رفت پیش دکتر.

عجبا!دکتر کسی نبود جز آقا روباهه!کلاغ جا خورد،

خواست برگردد،اما دلش را به دریا زد و نشست روی صندلی.دکتر روباه با لبخندی

تاریخی و معنی دار نگاهش کرد و گفت:

((به به!دوست قدیمی، کمی تا قسمتی صمیمی،بد نباشد!از این طرف ها!))

کلاغ به گلویش اشاره کرد و به جای قارقار،قد قد کرد.

آخر می ترسید دهان باز کند و روباه پنیرش را بالا بکشد.روباه دستی به پرهای گردن

کلاغ کشید و گفت:((طفلک،گلویت درد می کند؟))کلاغ کله اش را تکان

داد،یعنی((بله.))روباه باز دوباره همان لبخند تاریخی و معنی دارش را بر لب آورد و چراغ

قوه را برداشت،روشنش کرد و به کلاغ گفت:

((دهانت را باز کن و بگو آآآآ...!))  ادامه مطلب ...

شیر تو شیر...

    

 

یکی بود،یکی دیگرهم نبود.روزی و روزگاری،

 

شیری دمش را روی کولش گذاشت و از جنگل به شهر رفت تا ببیندآن جا چه خبر است .

آدم ها چه چه کار می کنند.همان دقیقه ی اول،

در خیابان دوم،سر کوچه ی سوم،عده ای از آدم ها را دید که جلو مغازه ی چهارم صف

کشیده اند.با کنجکاوی جلو رفت و سرک کشید،

اما نفهمیدچه خبر است.از یک نفر که آخرهای  صف بود پرسید:

((آقای آدم !چه خبر؟))

آقای آدم گفت:((خبری نیست،به جز سلامتی!))شیر گفت:

((منظورم این است که اینجا چه خبر است؟این آدم ها چرا به هم پشت کرده اند؟))آقای

آدم که متوجه اشتباهش شده بود،با عصبانیت گفت:

((مگر کوری!خب شیر می دهند دیگر،تو هم اگر شیر می خواهی برو پشت سر

من.))شیر که از تعجب یال هایش سیخ شده بود،گفت:

((شیر می دهند !یعنی مرا می دهند؟))آقای آدم که حوصله اش سر رفته بودگفت:

((تو را نمی دهند عرض کردم شیر می دهند، شیر شیشه ای.اگر شیشه ی خالی

نداری بهتر است بی خود این جا نایستی!))شیر گفت:((به روی چشم.))و در حالی که

هنوز یالهایش سیخ بود با خود گفت:((شیر دیگر چه نوبری است !مگر به غیر از ما شیر

دیگری هم در این دنیا وجود دارد؟!آن هم شیری که توی شیشه جا بگیرد!))در همین

موقع خانمی را دید که با دو شیشه ی سفید رنگ از مغازه خارج شد.شیر به ریش آنها

خندید:((هه هه هه !آدم های شیر ندیده!به دوغ می گویند شیر!))شیر به راهش در آن

خیابان ادامه داد.رفت و رفت تا این که مغازه ای تو جهش را جلب کرد. اولش فکر کرد آن

جا مغازه ی مگس فروشی است؛چون پر از مگس های ریز ودرشت بود.با خود

گفت:((این آدم ها چه چیز ها که نمی فروشند!)اما بعد متوجه چیزهای چرب و

چیلی توی مغازه شد.دلش می خواست بداند آن ها چه هستند.بچه ای را که از آن جا

می گذشت صدا کرد:((آهای!بچه ی آدم!بیا این جا ببینم.))بچه جلو آمد و گفت:((بله آقا

شیره.)) شیر به پشت شیشه ی مغازه اشاره کردو گفت:((این ها چیه که دل مگس ها

را برده؟!))  ..................................  ادامه مطلب ...