چند دقیقه وقت داری!

سرگرمی وتفریحی-پیامک اس ام اس-داستان کوتاه-فال روزانه-اپدیت نودوسریال نود32-عکس داغ-لباس عروس -لباس مجلسی-لباس زنانه دخترانه -مدل های جدید مانتو-

چند دقیقه وقت داری!

سرگرمی وتفریحی-پیامک اس ام اس-داستان کوتاه-فال روزانه-اپدیت نودوسریال نود32-عکس داغ-لباس عروس -لباس مجلسی-لباس زنانه دخترانه -مدل های جدید مانتو-

زمونه ... آی زمونه ... آی زمونه ...


 

سال ها پیش دو نفر بودن که در یک واحد مشغول خدمت سربازی بودند یکی از آنها یک

جوان پولدار ( علی) و دیگری یک جوان از قشر عادی ( رضا ) جامعه بود .

کم کم بین این دو نفر دوستی عمیق شکل می گیره بطوریکه این دو نفر را همه به

عنوان دو برادر می شناختند . تا اینکه خدمت علی تمام می شه

و پس از کلی گریه و زاری از دوستش جدا می شه و بر می گرده به شهر شون ( تهران )

سه ماه بعد نیز خدمت رضا هم تمام شده و اون نیز به شهرستان خودشون بر می گرده

ولی پس از رسیدن به شهرشون و چند روز اقامت در آنجا دلش برای آن دوست دیگرش

تنگ شده اسباب سفر را جمع می کنه و به تهران میاد تا دوستشو ببینه .
  ادامه مطلب ...

اشک تو چشمام جم شد ...

 

طبق معمول مامانم بابامو صدا زد که بیاد دره شیشه سس رو باز کنه


پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست دره شیشه سس رو باز کنه


مادرم منو صدا زد و منم خیلی راحت درش رو باز کردم و به بابام گفتم :

اینم کاری داشت


پدرم لبخندی زد و گفت :


یادته وقتی بچه بودی و مامانت منو صدا میزد تو زود تر از من میومدی


و کلی زور میزدی تا دره شیشه سس رو باز کنی ؟؟؟!!!!!


... ... ... ... یادته نمی تونستی ...


یادته من شیشه سس رو میگرفتم و کمی درش رو شل میکردم تا بازش کنی

و غرورت نشکنه ...


اشک تو چشمام جم شد ...


نتونستم حرفی بزنم و فقط پدرم رو بغل کردم !بغلماچ


بهترین داداش دنیا...

بار اول که دیدمش تو کوچه بود...

یه لباس گل گلی تنش بود...با موهای بلند و خرمایی...

اومد طرفم و گفت داداشی؟میای باهام بازی کنی؟از چشمای نازش التماس

می بارید...خیلی کوچیک بودم اما دلم لرزید...

تو همون نگاه اول عاشقش شدم...

سه سال ازش بزرگتر بودم...قبول کردم و کلی بازی کردیم!اخرش گفت:

تو بهترین داداش دنیایی...سالها گذشت هر روز خودم تا مدرسه می بردمش...

هر روز به عشق دیدنش بیدار میشدم...

اما اون همیشه میگفت:تو بهترین داداش دنیایی...

داغون شدم که عشقم منو داداش صدا میزنه...

  ادامه مطلب ...

فقط خواستم بگویم تولدت مبارک.....


ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود.پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک


پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت.وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت، ولی مادر

دیگر در این دنیا نبود!!!!!

داستان کوتاه : رنگ عشق

دختری بود نابینا

که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست

***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »