چند دقیقه وقت داری!

سرگرمی وتفریحی-پیامک اس ام اس-داستان کوتاه-فال روزانه-اپدیت نودوسریال نود32-عکس داغ-لباس عروس -لباس مجلسی-لباس زنانه دخترانه -مدل های جدید مانتو-

چند دقیقه وقت داری!

سرگرمی وتفریحی-پیامک اس ام اس-داستان کوتاه-فال روزانه-اپدیت نودوسریال نود32-عکس داغ-لباس عروس -لباس مجلسی-لباس زنانه دخترانه -مدل های جدید مانتو-

داستان کوتاه : بازی

جشن چهارشنبه سوری بود ، حکیم ارد بزرگ (بزرگترین اندیشمند معاصر ایرانزمین) را دیدم که به پایکوبی و شادی جوانان می نگرد .

به سوی ایشان رفتم و گفتم : زندگی من خالی است 
گوشه گیری را دوست دارم از دیگران می ترسم 
حس می کنم هیچ پنجره بازی در زندگی من وجود ندارد ، نگاه همگان مرا آزار می دهد .
حکیم فرمود : می توانی با دیگران بازی کنی ؟
گفتم : بازی ؟
حکیم گفت : آری بازی های شاد ، بازی های گروهی ... با بازی دوباره جوانه می زنی و به یاد می آوری که باید با همگان همراه باشی و هم نوا ... به یاد می آوری ارزش حضور آدمها را ...
حکیم چند لحظه یی ساکت بود و ادامه داد : جام زندگی را تنها با می ، مهر و دوستی پر کن .
محو گفتار حکیم بودم .

که حکیم بزرگ با خنده فرمود : پس حالا به میان جوانان رو ، از روی آتش تنهایی بپر ...

 

داستان کودکی چارلی چاپلین

از نظر صدا نیز همیشه ناراحتی‌هایی برای مادرم پیش می‌آمد. صدای او هیچ وقت قوی نبود و با کم‌ترین سرمایی که می‌خورد دچار بیماری «لارنژیت» می‌شد و هفته‌ها طول می‌کشید تا خوب شود. با این وصف مجبور بود به کارش ادامه دهد، تا جایی که سرانجام صدایش کم کم خراب شد. هیچ نمی‌توانست به صدای خود اعتماد کند. گاه صدایش در وسط آواز می‌شکست یا ناگهان به زمزمه تبدیل می‌شد، آن وقت جمعیت می‌زد زیر خنده و برای او سوت می‌زد. غم و اندوهی که این حالت برای او ایجاد می‌کرد به سلامتش لطمه می‌زد و آخر اعصاب او را خراب کرد. کار او از این لحاظ به جایی رسید که دیگر کم‌تر با او قرارداد می‌بستند و بالاخره روزی رسید که دیگر عملاً قراردادی نداشت. ‏به همین دلیل بود که من در پنج سالگی نخستین بار پا به صحنه گذاشتم. مادرم اصولاً ترجیح می‌داد که شب‌ها مرا با خودش به تئاتر ببرد و در خانه تنهایم نگذارد. او در آن زمان در ‏تماشاخانه‌ی «کانتین» که در «آلدرشات» واقع بود بازی می‌کرد. کانتین آن وقت‌ها تئاتر محقر و کثیفی بود که بیش‌تر مشتریانش سربازان بودند. مشتری‌های لات و ناراحتی که به کم‌ترین بهانه‌ای بازیگران را هو می‌کردند و به باد تمسخر می‌گرفتند. برای بازی‌کنان ‏تماشاخانه‌ها یک هفته در «آلدرشات» ماندن عذاب ‏بزرگی بود. ‏یادم می‌آید که من در اتاقک پشت صحنه بودم وقتی صدای مادرم شکست و به سوتی تبدیل شد که به زحمت از گلویش بیرون می‌آمد. جمعیت شروع کرد به خندیدن و آواز خواندن به مسخره و سوت زدن. همه‌ی این صداها درهم و برهم بود و من خوب نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. ولی هر دم بر شدت همهمه اضافه می‌شد تا جایی که مادرم مجبور شد صحنه را ترک بگوید. وقتی به اتاقک پشت صحنه آمد بسیار منقلب و ناراحت بود و با مدیر صحنه شروع کرد به دعوا و جر و بحث، و او که چند بار مرا دیده بود جلو دوستان مادرم آواز خوانده‌ام به من گفت به صحنه بروم و جای مادرم را بگیرم. ‏یادم می‌آید که در آن هو و جنجال دست مرا گرفت و به صحنه برد و پس از اینکه چند کلمه‌ای خطاب به جمعیت توضیح داد مرا در صحنه تنها گذاشت و رفت. من در برابر نور خیره کننده‌ی چراغ‌های جلو صحنه و قیافه‌هایی که در دود سیگار گم شده بودند، شروع به آواز خواندن کردم. ارکستری که مرا همراهی می‌کرد اول سردرگم شده بود که من چه می‌خوانم و آخر پیدا کرد. آوازی که من می‌خواندم آواز معروفی بود به نام «جک جونز». ‏درست در وسط‌های آواز بودم که بارانی از سکه به روی صحنه باریدن گرفت. ‏فوراً آواز را قطع کردم و به مردم گفتم اجازه بدهید اول پول‌ها را جمع کنم و بعد دنباله‌ی آواز را بخوانم. این حرف مردم را به شدت به خنده انداخت. مدیر صحنه با دستمالی آمد که در جمع کردن پول‌ها به من کمک کند. خیال کردم پول‌ها را برای خودش می‌برد. تماشاچیان پی به ترس و وحشت من بردند و بیش‌تر خندیدند، مخصوصاً وقتی مدیر با دستمال پول ناپدید شد و من نگران و ناراحت به دنبالش رفتم؛ و برای از سرگرفتن آواز خود به صحنه برنگشتم مگر وقتی که مدیر پول‌ها را به مادرم تحویل داد. آن وقت، خیالم که راحت شد، بسیار خوش و سرحال شدم. خطاب به مردم خوشمزگی کردم، رقصیدم و چند چشمه تقلید درآوردم، ازجمله تقلید صدای مادرم را درآوردم که یک سرود مارش ایرلندی می‌خواند. ‏با کمال سادگی و صداقت، آن وقت که صدای مادرم را در لحظه‌ی گرفتن تقلید می‌کردم از اثری که این تقلید در شنوندگان کرد بسیار متعجب شدم. صدای قهقهه خنده و دست زدن بلند شد و دوباره بارانی از سکه بر صحنه باریدن گرفت و همین که مادرم به روی صحنه آمد تا مرا با خود ببرد با غریو کف زدن‌های ممتد استقبال شد. آن شب، ‏تاریخ نخستین ظهور من و آخرین ظهور مادرم بر صحنه‌ی تماشاخانه بود.

                                                                                چاپلین، چارلی

انسان‌ها معمولاً دیر متوجه می‌شوند که چه چیزی مهم است

این داستان از زندگی سناتور «پال تسانگس» نقل شده است. او که سناتور ماساچوستس بود در ژانویه‌ی 1984 ‏اعلام کرد از سناتوری سنای ایالات متحده بازنشست می‌شود و در فکر انتخاب دوباره نخواهد بود. در آن زمان تسانگس از جمله چهره‌هایی بود که ستاره‌ی بخت آن‌ها در اوج آسمان سیاست می‌درخشید، بخت انتخاب دوباره‌ی سناتور خیلی زیاد بود. حتی از او به عنوان نامزد آینده‌ی ریاست یا معاون ریاست جمهور آمریکا صحبت می‌شد. ‏تسانگس چند هفته پیش از اعلام بازنشستگی باخبر شده بود که به نوعی سرطان لنفاوی مبتلا شده است که گرچه درمان قطعی ندارد اما قابل عمل است و اگر عمل خوب انجام شود توانایی بدنی بیمار چندان آسیب نمی‌بیند و امید زندگانی وی کم نمی‌شود. اما آن چه سبب بیرون آمدن سناتور از سنا شد بیماری او نبود بلکه بروز بیماری، چشم او را بر واقعیت میرایی انسان باز کرد. انسان نمی‌تواند هر کاری را که دلش می‌خواهد بکند. بنابراین سناتور می‌خواست در بازمانده‌ی عمر به هدفی مهم برسد. ‏سناتور به این نتیجه رسیده بود چیزی که در زندگانی بیش از چیزهای دیگر دوست دارد، چیزی که حاضر نیست آن را با چیزهای دیگر عوض کند، بودن در کنار خانواده و نظارت بر پرورش فرزندان است. او تصمیم گرفت به جای وضع قانون برای کشور یا ثبت نام خود در کتاب‌های تاریخ به خانواده‌اش برسد. ‏اندکی پس از اعلام تصمیم، دوستی در پیام تبریک خود به سناتور می‌نویسد: «تا به حال هیچ‌کس در بستر مرگ نگفته، جا کاش برای کسب‌ و کارم وقت بیش‌تری صرف می‌کردم.»                                                            

                                                                                       ماکسول، جان

داستانی درباره شنونده ی خوبی باشیم

خانم جذابی با آقای ویلیام گلاداستون سیاستمدار برجسته انگلیسی شام خورد. شب بعد در ضیافت شامی شرکت کرد و در کنار رقیب برجسته ی گلاداستون بنجامین دیزرانیلی نشست

بعدها وقتی که نظر این خانم را در مورد این دو فرد پرسیدند پاسخ داد: بعد از نشست با آقای گلادستون مطمئن شدم که او باهوش ترین زن انگلستان هستم.

مردم بیشتر تحت تأثیر و اهمیتی که به آنها می دهیم قرار می گیرند تا دانشی که داریم . شنونده ی خوبی باشیم و اجازه دهیم طرف مقابلمان صحبت کند. زمانی نیز که صحبت می کنیم و به دور از احساسات خود خواهانه ای که باعث می شود از خودمان تعریف کنیم و درباره خودمان حرف بزنیم، سعی کنیم با صحبت صادقانه در مورد طرف مقابلمان ، احساس خوبی را در وی ایجاد کنیم. این ساده ترین و ارزان ترین راه برای ابراز محبت است. 

آنچه نجاتت می دهد .....

متن حکایت :

خبرنگاری می گوید :« به ملاقات ژان کوکتو رفتم ». خانه او در حقیقت کوهی از خرت و پرت ، قاب عکس ، نقاشی های هنرمندان مشهور و کتاب بود . کوکتو همه چیز را نگه می داشت و علایق زیادی به هریک از آن اشیاء داشت .

وسط مصاحبه توانستم از او بپرسم : اگر این خانه همین الان آتش بگیرد و فقط بتوانید یک چیز با خودتان ببرید کدام یک از این چیزها را انتخاب می کنید؟

کوکتو جواب داد « آتش را انتخاب می کنم »


شرح حکایت

در حل مسئله به ابعاد مختلف مسئله باید توجه کرد .

برخی اوقات حل یک مسئله به روش غیر مستقیم امکانپذیر است . این گونه راه حل از تفکر جانبی نشأت می گیرد . یعنی اینکه  خودآگاه یا ناخودآگاه ژان کوکتو با رویکرد تفکر جانبی پاسخ داده است .

حل یک مسئله ساده تر ممکن است منجر به حل یک مسئله پیچیده تر شود.

سالک تعهدش به همه‌ی مردم د‏نیا بود

در سال 1939 ‏، مرد 25 ‏ ساله‌ای بنام جوناس سالک تحصیلاتش را در دانشکده‌ی پزشکی نیویورک به پایان رساند. او قبلاً دلش می‌خواست که وکیل شود، اما در فاصله‌ی فارغ التحصیل شدن از دبیرستان و ورود به کالج، علاقه‌اش از قوانین کشوری به قوانین طبیعت جلب شد و به این نتیجه رسید که می‌خواهد پزشک شود. شاید دلیل تغییر تصمیمش این بود که مادرش او را از خواندن درس حقوق منع کرد. او سال‌ها بعد گفت: «مادرم فکر نمی‌کرد که بتوانم وکیل خوبی بشوم. شاید به این دلیل که هرگز در جر و بحث با او نتوانستم موفق باشم». پدر و مادرش که هر دو کارگر مهاجر بودند، از اینکه پسرشان دکتر شده بود، به خود می‌بالیدند. او اولین عضو این فامیل بود که به تحصیلات عالی دست یافته بود. 

‏با آنکه سالک پزشک شده بود، اشتیاق و میل باطنی‌اش این بود که پژوهشگر شود. او تحت تأثیر بحث‌های علمی متناقض دو تن از استادانش تصمیم گرفت که در زمینه‌ی ایمنی شناسی مطالعه کند و از جمله درباره‌ی آنفلوانزا به تحقیق بپردازد. در سال دوم دانشکده‌ی پزشکی که فرصت یافت به مدت یکسال به تحقیق و تدریس بپردازد، به خواسته‌ی خود رسید. او می گوید: «به من گفتند اگر بخواهم می‌توانم دکترایم را در بیوشیمی بگیرم، اما ترجیح دادم به تحصیلاتم در پزشکی ادامه دهم، شاید دلیلش این بود که همیشه دلم می خواست به بشریت، یا به تعبیری، به عده‌ی کثیری از مردم و نه چند مورد به تنهایی، خدمت کنم.»
‏در سال 1947، سالک رئیس آزمایشگاه ویروس شناسی در دانشگاه پیتسبورگ شد. در این جا بود که درباره‌ی ویروس فلج اطفال شروع به بررسی کرد. در آن زمان فلج اطفال بیماری وحشتناکی بود که بسیاری از کودکان قربانی آن بودند. بیماری فلج اطفال در تابستان سال 1916، 27000 ‏ نفر را فلج کرد و 9000 ‏ نفر را هم به کام مرگ کشاند. از آن سال به بعد، همه گیری این بیماری بسیار شایع شد و در هر تابستان جمع کثیری از مردم برای پیشگیری از ابتلای فرزندانشان به این بیماری شهرهای بزرگ را ترک می کردند.
‏در نیمه نخست قرن بیستم بررسی‌های ویروسی هنوز مراحل اولیه‌ی خود را می‌گذراند. اما در سال 1948، گروهی از دانشمندان دانشگاه هاروارد در آزمایشگاه به موفقیت‌های شایان توجهی دست یافتند و توانستند مقادیر زیادی از این ویروس را تولید کنند و این سبب شد که مطالعات گسترده‌تری در زمینه‌ی این بیماری صورت گیرد. سالک از یافته‌های این دانشمندان استفاده کرد و به این فکر افتاد که واکسن فلج اطفال را تهیه کند.
‏سالک و همکارانش پس از چهار سال کار مداوم در دانشگاه پیتسبورگ توانستند در سال 1952‏ واکسن فلج اطفال را تهیه کنند. ابتدا واکسن روی کسانی که قبلاً به این بیماری مبتلا شده و از آن جان سالم به در برده بودند آزمایش شد، اما آزمایش واقعی شامل تزریق واکسن حاوی ویروس غیر فعال فلج کودکان به کسانی بود که هرگز به این بیماری مبتلا نشده بودند.
‏سالک اهتمام خود در زمینه‌ی کمک به مردم را با سال‌ها مطالعه، بررسی و پژوهش نشان داده بود. اما باور داشتن به کاری که انجام می‌دهید، یک مطلب است و متعهد بودن کامل به آن کار مطلبی دیگر. در تابستان سال 1952‏، جوناس سالک توانست داوطلبان سالم را علیه فلج اطفال واکسینه کند. از جمله کسانی که در این مرحله واکسینه شدند، می توان به خود سالک، همسرو سه پسرش اشاره کرد. سالک انسانی متعهد بود.
‏تعهد سالک مثمر ثمر واقع شد. امتحان واکسن موفق ازکار درآمد. در سال 1955 سالک و استاد پیشکسوت او، دکتر توماس فرانسیس
 ، 4 ‏میلیون کودک را واکسن زدند. در سال 1955‏، در امریکا 985/28 ‏مورد ابتلا به بیماری فلج اطفال گزارش شد. در سال 1956، این رقم به نصف کاهش یافت. در سال 1957، شمار بیماران به 5894 نفر رسید. امروزه به لطف کوشش‌های جوناس سالک و تلاش بعدی سایر دانشمندان، از جمله آلبرت سابین، فلج اطفال در امریکا دیگر وجود خارجی ندارد.
‏جوناس سالک 8‏ سال از عمرش را وقف از پای درآوردن فلج اطفال کرد، اما میل اصلی او کمک به مردم بود. سالک توانست به مردم همه دنیا خدمت کند و این را در قدم بعدی با ثبت نکردن این اختراع خود ‏به اثبات رساند. می‌توانید بگویید که سالک تعهدش به همه‌ی مردم د‏نیا بود.

                                                                                 کورش اسعدی بیگی